درباره وبلاگ


دوستای عزیز.سلام. بی نهایت ممنون که از وبلاگ ما دیدن می کنید.راستی لطفا در نظر سنجی شزکت کنید و نطر هم یادتون نره.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 409
بازدید ماه : 521
بازدید کل : 24962
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 204
تعداد آنلاین : 1

<
نم نم باران
شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟




دلتنگ شدن ،یعنی حس نبودن کسی که یکباره تمام وجودت تمنای بودنش را دارد.



یک شنبه 20 / 11 / 1391برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

چه کنم با غم جانم که براید ز هزار عشق ز جانم که هر عشقی بود تاوانو توانی که ز مستی گردد پدیدار .دل باخته شدم ان روز که تو را با عشق دیدم , عشقت هوسی بود که افتاد به جانم, رویایی شیرین اما شوخی که افتاد به جانم ,شوخی دل که مدت ها در خزانه ی قلبم خفقان گرفته بود اما تو رفتی و رویایم را خط خطی کردی و روی قلبم که با دست به در ان زده بودی تا به رویت باز شود پای کوبیدی و لهش کردی و درش قفل شد تا دیگر کسی  وارد ان غم خانه ی می گاه نشود. گفتم کمکم کن ای خدا عشق از قلب من گریخته چه کنم با دلم که ار ترس و غم جایی نهفته؟ بگفتا, که دلا شو چون شب قبل همان عاشق دیوانه ی می خانه .گفتم که یار کجاست با که شوم هم یار و هم خانه ؟بگفتا یار من باش که از هر یار بیگانه بود برتر و بهتر .گفتم سخنت همه به راست بود چو من خیری ندیدم از یک عاشق بیگانه .خدایا مست مستم از دیدار تو من عاشق هستم وپس شد ان عشق و هوس ,شورو شفق همه فراموش به عشق خدا ,ان یکتای حق اموز.



چهار شنبه 9 / 11 / 1391برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

من یقین دارم که کنار کشیدن این دیوار سخت پارچه ای که بینمان را پوشانده به آسانی به هوا کردن یک بادکنک است.



چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:, :: 21:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شاید،نه،

حتما، پروانه در ذهن پاکیزه قاصدک رویایی زیبا بوده، که امروز

رویای زیبای مرا با خود به اسمان میبرد،

برای براورده شدن...

قانون وصل را که میدانی؟!

قاصدکی تنها میابی و ارام

در حضور کوچکش نجوا میکنی،

برای رسیدن...

ان گاه با نفس های گرمت همراهش میکنی و چشم به راه جاده،به

انتظار می نشینی تا زمانش فرا رسn.

نه...

انتظار چندان خوشایند نیست.

اما تو چاره ی دیگری می دانی گل سرخ من؟!

روزها،هفته ها، ماه ها و سال ها پی در پی میگذرند و چشمان

خسته ی من همچنان خیره به جاده مانده.

نمی دانم جاده، تا کی در مقابل چشمانم دوام خواهد اورد؟!

اما میدانم که روزی می آید.

می آید و من تو را ،

گل سرخ ،تقدیم قلب مهربانش میکنم.

و تو قول بده که انجا بمانی تا ان سوی انتهای من.

حتما،نه،

شاید،ذهن پاکیزه ی قاصدک،رویـــایی زیـــبا بوده و ان روز رویای

زیبای مرا به ان سوی آسمان ،سرزمین ارزو ها برده!

اگر اینگونه شده باشد...

گل سرخ من پرواز کن...

پرواز کن به ان سوی آسمان

درون قلب مهربانش بمان و

حتما بگو که دوستش دارم، بیشتر از تمام ارزوهـــا...

بنفشه محمدی.



یک شنبه 29 / 10 / 1391برچسب:شعر, عاشقانه, :: 10:24 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”“اوه بله، دوست دارم.”تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”پل لبخند زد.او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”پسر از پله ها بالا دويد.چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!

 



شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:51 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

آری.

من ایمان دارم که فانوس عشق جاده ی زندگی ام را روشن خواهد کرد.



دو شنبه 16 / 10 / 1391برچسب:, :: 17:6 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین ان است که تقسیمش کنیم



پنج شنبه 14 / 10 / 1391برچسب:, :: 19:37 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

ما ممكن است براي بسياري از شرها درمان پيدا كرده باشيم،
اما براي بدترين آنها كه بي‌تفاوتي انسان‌هاست

(...نسبت به يكديگر)، درماني نيافتيم

 

 



پنج شنبه 14 / 10 / 1391برچسب:, :: 19:34 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

امروز صبح که که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم زندگی چه میگوید؟ جواب را در اتاقم پیدا کردم :

پنکه گفت:خون سرد باش. سقف گفت:اهداف بلند داشته باش. پنجره گفت:دنیا را بنگر.

ساعت گفت:هر ثانیه با ارزش است. اینه گفت:قبل از هر کار به بازتاب ان بیندیش. تقویم گفت: به روز باش.

در گفت:در راه اهدافت سختی را هل بده و کنار زن و زمین گفت:با فروتنی نیایش کن



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:40 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

ادم ها وقتی کودک اند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند وقتی که بزرگتر میشوند پول دارند ولی وقتش را ندارند و وقتی که پیر میشوند پول دارند وقت هم دارند اما دیگر مادرندارند!



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

عشق تو شوخی زیبایی بود که در قلب من زیبا بود اما شوخی ! حالا تو بی تقصیری خدایت هم بی تقصیر است و من تاوان میدهم اشتباه خود را پس میدهم تمام این تنهایی تاوان جدی گرفتن ان شوخی است



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

دلم اصرار دارد فریاد زند اما من جلوی دهانم را می گیرم وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد. این روز ها من خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا ارامش های دنیا را خط خطی نکنم



جمعه 13 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:25 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

قانون جاذبه در افتادن افراد در چاه عشق تقصیری ندارد...

 

 

عشق همانند ساعت شنی است . همانطور که قلب پر میشود عقل خالی میشود...



دو شنبه 25 / 9 / 1391برچسب:انیشتن,عاشقانه,جملات زیبا, :: 21:29 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 

چقدر سخته...تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یک زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زول بزنی بزنی و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت باشی،حس کنی که هنوز دوسش داری. چقدر سخته... دلت بخواد



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 16 / 9 / 1391برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

این بار تو بگو دوستت دارم...نترس...اسمان را گرفتم که به زمین نیاید.



چهار شنبه 13 / 9 / 1391برچسب:, :: 16:8 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

به سه چیز تکیه نکن: غرور ، دروغ ، عشق .

ادم با غرور میتازد. با دروغ میبازد . با عشق میمیرد.



سه شنبه 12 / 9 / 1391برچسب:عاشقانه, :: 17:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا