درباره وبلاگ


دوستای عزیز.سلام. بی نهایت ممنون که از وبلاگ ما دیدن می کنید.راستی لطفا در نظر سنجی شزکت کنید و نطر هم یادتون نره.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 1101
بازدید کل : 24442
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 204
تعداد آنلاین : 1

<
نم نم باران
شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟




افسوس که ما جز یکبار نمی توانیم در راه میهن خود کشته شویم!

                                                           "ادیسون"

میهن پرستی شرط بقای ملت هاست.

                                 "کورتیس"

 



شنبه 10 / 11 / 1391برچسب:, :: 14:0 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

چه کنم با غم جانم که براید ز هزار عشق ز جانم که هر عشقی بود تاوانو توانی که ز مستی گردد پدیدار .دل باخته شدم ان روز که تو را با عشق دیدم , عشقت هوسی بود که افتاد به جانم, رویایی شیرین اما شوخی که افتاد به جانم ,شوخی دل که مدت ها در خزانه ی قلبم خفقان گرفته بود اما تو رفتی و رویایم را خط خطی کردی و روی قلبم که با دست به در ان زده بودی تا به رویت باز شود پای کوبیدی و لهش کردی و درش قفل شد تا دیگر کسی  وارد ان غم خانه ی می گاه نشود. گفتم کمکم کن ای خدا عشق از قلب من گریخته چه کنم با دلم که ار ترس و غم جایی نهفته؟ بگفتا, که دلا شو چون شب قبل همان عاشق دیوانه ی می خانه .گفتم که یار کجاست با که شوم هم یار و هم خانه ؟بگفتا یار من باش که از هر یار بیگانه بود برتر و بهتر .گفتم سخنت همه به راست بود چو من خیری ندیدم از یک عاشق بیگانه .خدایا مست مستم از دیدار تو من عاشق هستم وپس شد ان عشق و هوس ,شورو شفق همه فراموش به عشق خدا ,ان یکتای حق اموز.



چهار شنبه 9 / 11 / 1391برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

ساقی سخن از می مغان گفت           دلی چون بشنیدنوش جان گفت

یک جرعه می و هزار معنی                 از عشق به گوش عاشقان گفت

در گردش جام حسن ساقی                با ما غم و شادی جهان گفت

نارسته هنوز دار منصور                       عشق آمد و عقل را روان گفت

                                 ای سالک رهروان معنی

                                بی عشق سخن نمی توان گفت

                                                                      "عطار"



دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

موفقیت نصیب افراد خواب آلود نمی شود.

                                      "آلبانی"



دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

من یقین دارم که کنار کشیدن این دیوار سخت پارچه ای که بینمان را پوشانده به آسانی به هوا کردن یک بادکنک است.



چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:, :: 21:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شاید قلبت آنقدر کوچک باشد که به چشم همه نیاید.

اما ایمان دارم آنقدر پاک است که می توان تمام دنیا را در آن دید.



یک شنبه 29 / 10 / 1391برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شاید،نه،

حتما، پروانه در ذهن پاکیزه قاصدک رویایی زیبا بوده، که امروز

رویای زیبای مرا با خود به اسمان میبرد،

برای براورده شدن...

قانون وصل را که میدانی؟!

قاصدکی تنها میابی و ارام

در حضور کوچکش نجوا میکنی،

برای رسیدن...

ان گاه با نفس های گرمت همراهش میکنی و چشم به راه جاده،به

انتظار می نشینی تا زمانش فرا رسn.

نه...

انتظار چندان خوشایند نیست.

اما تو چاره ی دیگری می دانی گل سرخ من؟!

روزها،هفته ها، ماه ها و سال ها پی در پی میگذرند و چشمان

خسته ی من همچنان خیره به جاده مانده.

نمی دانم جاده، تا کی در مقابل چشمانم دوام خواهد اورد؟!

اما میدانم که روزی می آید.

می آید و من تو را ،

گل سرخ ،تقدیم قلب مهربانش میکنم.

و تو قول بده که انجا بمانی تا ان سوی انتهای من.

حتما،نه،

شاید،ذهن پاکیزه ی قاصدک،رویـــایی زیـــبا بوده و ان روز رویای

زیبای مرا به ان سوی آسمان ،سرزمین ارزو ها برده!

اگر اینگونه شده باشد...

گل سرخ من پرواز کن...

پرواز کن به ان سوی آسمان

درون قلب مهربانش بمان و

حتما بگو که دوستش دارم، بیشتر از تمام ارزوهـــا...

بنفشه محمدی.



یک شنبه 29 / 10 / 1391برچسب:شعر, عاشقانه, :: 10:24 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

آن یکی عاشق به پیش یار خود              می شمرد از خدمت و از کار خود

عاشقی پس از مدت ها موفق به دیدار معشوق شد و برای او از سختی هایی که کشیده بود ،گفت و گریه کرد. معشوق حرف های او را شنید و گفت:"تو همه کاری در عشق انجام دادی ،اما اصل عشق را رها کردی .

عاشق گفت اصل عشق چیست؟

معشوق گفت:"مرگ ونیستی.اگر عاشقی،بمیر تا بدانم که در عشق جان خودت را فدا می کنی.

عاشق تا این حرف را شنید،جان داد.او در لحظه ی مرگ خنده بر لب داشت و آن خنده تا ابد بر لبش ماند.

                                                       " داستان های مثنوی"



پنج شنبه 28 / 10 / 1391برچسب:, :: 15:26 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

خواجه ی منعمی برای خود مقبره یی ساخت ،یکسال تمام در آنجا کار کردند تا به اتمام رسید.خواجه از استاد بنا که مرد ظریفی بود  پرسید که:"این عمارت را دیگر چه می باید؟"

گفت:"وجود شریف شما!"



جمعه 27 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:32 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

سلام.

خیلی خوشحالم آخه می دونید،

امتحانامون تموم شد.

نمی دونید چه احساس آرامشی دارم دیگه لازم نیست هرروز کلی درس بخونیم.راستی امتحان های شمام تموم شد؟اگه تموم شده امیدوارم به خوبی از پسشون بر اومده باشین،اگر هم نه.امیدوارم موفق بشین و همه رو با موفقیت پشت سر بگذارید.راستی حالا دیگه بیش تر می تونیم مطلب بذاریم پس منتظر مطلب هامون باشید.

 



جمعه 27 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

شرط انصاف آن است که پیروزی و شکست خود،هر دو را به زبان بیاوری.

                                                  "گوستاو فلوبر"

 



چهار شنبه 25 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

اگر مظلوم واقع شوید خود را تسلی دهید زیرا بدبخت واقعی ظالم است نه شما.

                                                         "سامرست موام"



چهار شنبه 25 / 10 / 1391برچسب:, :: 22:11 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

پدر: دوست دارم با انتخاب من ازدواج کنی. پسر:من دوست دارم همسر انده ام را خد انتخاب کنم.

پدر: اما دختر مورد نظر من دختر بیل گیتس است .پسر :اهان اگر این طور است قبول.

پدر به نزد بیل گیتس میرود و می گوید برای دخترت شوهری سراغ دارم.

بیل گیتس :اما برای دختر من زود است ازدواج کند .پدر :اما این مرد قایم مقام مدیر عامل بانک جهانی است.

_ :اوه که اینطور در این صورت فبول است .بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی رفت.

_:مرد جوانی برای سمت قایم مقام مدیر عامل سراغ دارم  .مدیر عامل :اما من به اندازه کافی معاون دارم

_:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است .مدیر :اگر این طور است باشد و به این صورت معامله انجام میش.ود.



یک شنبه 22 / 10 / 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

خدایا سلام چه طوری؟حکومتت جور است؟هنوز عرش خداییت نور علی نور است؟مدال خلق بشر را هنوز هم داری؟

هنوز حضرت اتش به سحده مجبور است؟هنوز عطر گناهانم پر از تن سیب است؟هنوز بعد از قیامت حوی زن هور

است؟اگر چه بنده ی خوبی نیستم ردم نکن .خدایا شرایط انسان عجیب ناجور است!خدای بکرو تخیل بگو چرا اینجا

شغال فاتح بی چون و چند انگور است؟چرا حقوق بشر را حهان نمی خواند برای کودک فقیری که سهم او گور است؟

چرا حقوق سراب پاسخ کافی برای ماهی نیست که از پولک عقلش اسیر در تور است؟ 

خدای محض عدالت بگو چرا اینجا کلید دار طبیعت طبیعتش زور است و وصله های لباسی که شرم

میریزد و بساط خنده ی مشتی لباس مغرور است؟ خدایا ببخش مرا کافری در مرامم نیست خیال کن که صدایم فریاد

یک مور است خیال کن مگسی بوده ام که بالی زد و رفت ولی شرایط انسان هنوز ناجور است!



یک شنبه 22 / 10 / 1391برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا

 يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”“اوه بله، دوست دارم.”تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”پل لبخند زد.او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”پسر از پله ها بالا دويد.چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!

 



شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:51 ::  نويسنده : محیا .مبینا و آریانا